درباره كتاب 'تصاویر هالیس وودز':
"تصاویر هالیس وودز" داستان دختر بچهای به نام هالیس است که پدر و مادرش را از دست داده و مسئولین شهر او را برای زندگی به خانوادههای مختلف میسپارند. اما هالیس هر جا که میرود دردسر درست میکند و بند نمیشود. برای همین هم مددکارها تا به حال چندین بار جای او را عوض کردهاند.
اینجوری میشود که هالیس سر از خانهی جوزی درمیآورد. خانم میانسالی که معلم هنر بوده و حالا بازنشسته شده است. هالیس عاشق نقاشی کردن است، و جوزی هم خوب بلد است که چطور با بچههای کلهشق کنار بیاید. بنابراین به نظر میآید هالیس بالاخره جای مناسبی برای زندگی کردن پیدا کرده.
اما مشکلی پیش میآید و همهی امیدهای هالیس به زندگی پیش جوزی نقش بر آب میشود. اما هالیس کلهشقتر از این حرفهاست و تصمیم میگیرد خودش مشکلش را حل کند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خانه داشت فرو میریخت؛ از شیشهی ماشین میتوانستم ببینم. ولی از این موضوع ناراحت نشدم. بعد از مدتی، این خانه هم مثل بقیه بکباره دود میشد و میرفت؛ تا حالا چهار خانه، نه پنج تا، دود شده و رفته بودند.
آن خانهی سبز؛ که درش خوب بسته نمیشد و باد واردش میشد و از پلهها بالا میرفت و شیشهی پنجرهها را میلرزاند. خانهی سفید؛ خردههای نان روی میز، دعوای بچهها بر سر یک تکه نان و پنیر. خانهی زرد؛ دود گرفته، زنی با موی بافته شدهی بلند، پلههایی بدون فرش، صدای بلند قدمهایی که بالا و پایین میرفتند. آه، خانهی برانچس؛ خانهی استفان، آن خانه فرق داشت و هرگز آن را فراموش نمیکنم. توی ذهنم استفان گفت به آن فکر نکن.
این کار را زیاد انجام میدهم؛ وانمود میکنم استفان درست آنجا و نزدیکم است، درحالی که میدانم در شمال ایالت نیویورک است و کیلومترها دورتر از من. نمیدانم هیچوقت از خودش میپرسد که الان هالیس وودز چه میکند؟ آیا حرفهای مرا به یاد میآورد؟ ..."