درباره كتاب 'گل صحرا':
واریس دیری زنی فوقالعاده است. روح او مانند زیباییاش، نفس را در سینه حبس میکند. او به شکلی مضاعف زندگی میکند. روزها مدل بینالمللی معروف و سخنگوی حقوق زنان در آفریقاست و شبها رویای بازگشت به خانه، به وطنش سومالی را در سر میپروراند.
وقتی واریس دوازده سال بیشتر نداشت، از زندگی کوچنشینی صحرایی فرار کرد. چون پدرش در مقابل پنج شتر ترتیب ازدواجش را با مرد غریبهای شصت ساله داده بود. او از صحرای سخت سومالی میگذرد و به لندن جایی که به وسیله عکاسی کشف میشود، سفر میکند. او اما با خود خاطرات ناگوار و درد و رنج واقعی سنتی کهن را به همراه میبرد. او در "گل صحرا" داستان زندگی خود را روایت میکند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب با کمی تغییر)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"صدای ضعیفی از خواب بیدارم کرد و وقتی چشمهایم را باز کردم، داشتم به صورت شیری نگاه میکردم. میخکوب، بیدار شدم و چشمهایم باز شد، خیلی باز. انگار میخواستم چشمها را آن قدر گشاد کنم که حیوان رو به رویم را در آنها جا بدهم. سعی کردم بایستم. اما چند روزی میشد که چیزی نخورده بودم، بنابراین پاهای ضعیفم به لرزه افتادند و زیر بدنم تا شدند.
بیحال از پشت، روی درختی که در سایهاش استراحت کرده بودم و به من در برابر تابش خورشید بیرحم ظهر آفریقا پناه داده بود، ولو شدم. سرم را به آرامی به عقب تکیه دادم، چشمهایم را بستم و فشار زمخت درخت را بر جمجمهام احساس کردم. شیر آن قدر نزدیک بود که میتوانستم بوی نفسش را در هوای داغ استشمام کنم.
شروع به راز و نیاز با خدا کردم: "خدای من، دیگر تمام شد. لطفا همین حالا جانم را بگیر." ..."