درباره كتاب 'و من اینگونه زندگی میکنم':
دیزی، پانزده ساله و اهل نیویورک، که میپندارد همهچیز را درباره عشق میداند. مادرش هنگام تولد او از دنیا رفت و اکنون پدرش برای تابستان او را به جایی دور از خانه فرستاده است تا در نواحی روستایی انگلستان همراه با خالهزادههایی که هرگز حتی آنان را ندیده است، زندگی کند.
او در آنجا کشف خواهد کرد که عشق واقعی چگونه است؛ چیزی بیرحم، اسرارآمیز و شگفتانگیز. جایی که دنیایش زیر و رو میشود و تابستانی محشر به میلیونها قطعهی حیرتانگیز تقسیم خواهد شد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من الیزابت هستم، اما هیچکس تاکنون مرا به این نام صدا نکرده است. وقتی به دنیا آمدم پدرم نگاهی به من انداخت و میبایستی با خود فکر کرده باشد که ظاهری شبیه فردی باوقار و جدی داشتم، مانند ملکهای از دوران گذشته یا فردی والامقام که از دنیا رفته است. اما بعد معلوم شده شکل و شمایل معمولی دارم، نه چیزی که مورد توجه قرار گیرد. حتی زندگیام تا حالا معمولی و ساده بوده است. از آنجا که مرا بیشتر دیزی صدا میکردند، نام الیزابت کمکم از اذهان فراموش شد.
اما تابستانی که به انگلستان رفتم تا با خاله و خالهزادههایم بمانم، همهچیز تغییر کرد. بخشی از آن به علت جنگ بود که از قرار بسیاری از چیزها را دگرگون ساخت، اما از آنجا که نمیتوانم چیز زیادی از زندگیام پیش از جنگ به خاطر آورم، درباره آن در کتابم که پیشِ روی شماست چیزی نقل نمیکنم.
باید بگویم همهچیز بیشترش به خاطر ادموند تغییر کرد.
و آنچه رخ داد اینگونه است ..."