داستان با این جملات آغاز میشود:
"من از تاریکی میترسیدم. از شکلهایی که در سایههای شب پدید میآمدند و در چینهای پرده و روی کاغذ دیواری اتاق خواب به آرامی در تکاپو بودند. هر چند آنها به مرور زمان ناپدید شدند؛ اما کافی است کودکیام را به خاطر آورم تا دوباره در برابرم ظاهر شوند، وحشتناک و تهدیدآمیز.
یک ضربالمثل چینی میگوید یک انسان با نزاکت، روی سایهی همسایهاش راه نمیرود و روزی که من به این مدرسهی جدید وارد شدم، از این موضوع خبر نداشتم. کودکی من آنجا بود، در حیاط آن مدرسه میخواستم آن را بیرون بیندازم، بزرگ شوم، ولی به پوستم چسبیده بود، در این بدنی که برای من، تنگ و خیلی کوچک بود ..."