داستان "مادربزرگ ضدبعثی من" با این جملات آغاز میشود:
"مجروح شدنم یکطرف، ترس از اینکه عزیزجون، مادربزرگم، ماجرا را بفهمد و بیاید بیمارستان را روی سرش بگذارد، یکطرف. دل توی دلم نبود. وقتی پدر و مادرم به ملاقاتم آمدند، اطمینان دادند که او از مجروح شدن من بویی نبرده و نخواهد برد.
مادرم با کنایه گفت: "با این همه علاقهای که عزیزجون به تو دارد، دیگر جایی برای مادری من باقی نمانده. تو را از پدرت هم بیشتر دوست دارد! بهتر که شدی، به او میگوییم. پس زودتر خوب شو!»
مادرم راست میگفت. عزیزجون، جانش به من بند بود. آنقدر دوستم داشت که گاهی به شوخی و جدی، باعث حسادت دیگران میشد. من هم دوستش داشتم. او، مادر پدرم بود. از سالها قبل که پدربزرگم فوت کرد، با ما زندگی میکرد. عزیزجون دفتر خاطرات دوران خوش کودکی و نوجوانیام بود ..."