درباره كتاب 'روانکاو':
دکتر استارک روانکاوی است که در روز تولد 53 سالگیاش نامهای از یک شخص ناشناس دریافت میکند. در این نامه او متهم شده که زندگی نویسندهی ناشناس نامه را نابود کرده است. نویسنده نامه همچنین به او میگوید که دکتر دو هفته فرصت دارد تا شخصی را که زندگیاش را نابود کرده، پیدا کند. در غیراینصورت او باید خودش را بکشد، یا منتظر کشته شدن عزیزترین نزدیکان خود باشد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در سالی که او تماماً انتظار مرک را میکشید، بیشتر ساعات روز تولد پنجاه و سه سالگیاش را مثل اغلب روزهای دیگرش گذراند، گوش سپردن به بیمارانی که از مادر خود شکایت داشتند. مادران بیفکر، مادران ظالم، مادرانی با رفتارهای تحریکآمیز، مادران مردهای که در ذهن فرزندان خود زنده مانده بودند. مادران زندهای که بچههایشان میخواستند آنها را به قتل برسانند. به ویژه، آقای بیشاپ، در کنار دوشیره لوی و راجر زیمرمن به راستی بدشانس، که همراه مادرش در آپارتمان بالای خیابان وستساید زندگی میکرد، زنی بدخلق که به نظر میرسید خود را وقف کرده است تا تمامی اوقات بیداری و دنیای رویاهای روشن تنها فرزند خود را برای دستیابی به ذرهای استقلال، با تمارض و فریبکاری به نابودی بکشاند. همه آنها تمام ساعات آن روز خود را به بیرون ریختن سخنانی تلخ دربارهی زنانی که آنها را به این دنیا آورده بودند، گذراندند ..."