داستان "نان زنان افسونگر" با این جملات آغاز میشود:
"خانم "مارتا میچام" صاحب نانوایی سر چهارراه بود. از آن مغازههایی که وقتی واردش میشوید و در را باز میکنید صدای جرینگ، جرینگ زنگ به گوش میرسد.
مارتا چهل ساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدمهایی که ازدواج کردهاند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمیرسند.
یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا، مردی بود که هفتهای دو سه بار به مغازه میآمد و مارتا او را با دقت میپایید. مردی میانسال که عینک میزد و ریش قهوهایاش را با دقت مرتب میکرد.
مرد، انگلیسی را با لهجهی غلیظ آلمانی صحبت میکرد. لباسهایش کهنه و مندرس بود. با آن همه آثار رفوکاری و چروکشدگی در لباسش، مرتب به نظر میآمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود ..."