درباره كتاب 'یکی از ما':
قهرمان این کتاب ابرمردی خالی از هر عیب و ایراد نیست. او شریف و صادق است و در پی یافتن زندگی آرمانی و هدفی مقدس؛ بیزار از زندگی روزمره که تنها با بدهبستانهای تجاری سر و کار دارد. این جوان فوقالعاده حساس و کمی رمانتیک، علیرغم قدرت جسمانی، از هوش سرشار و قدرت تصمیمگیری کافی برخوردار نیست - برای پرهیز از شکستن دل مادر پارسایش به تحصیل در کالج مذهبی تن در میدهد و به خاطر پدرش به اجبار دست از تحصیل میکشد و فقط به مزرعهداری میپردازد. همیشه بازنده است و هیچ کاری را به سامان نمیرساند و زیرکی لازم را برای درک انسانها و محیط زندگیاش ندارد. اما جنگ برای این جوان سرخورده و آرمانگرا فرصتی است که بال بگشاید و مانند عقابی به پرواز درآید. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"کلود ویلر پیش از سرزدن آفتاب چشمهایش را باز کرد و برادر کوچکترش را که در طرف دیگر تخت خوابیده بود محکم تکان داد.
"رالف، رالف، بلند شو. بیا پایین کمک کن ماشین رو بشوریم."
"برای چی؟"
"برای چی؟ مگه امروز قرار نیست بریم سیرک؟"
"ماشین همینجوری خوبه. ولم کن." پسرک غلتی زد و ملافه را روی صورتش کشید تا جلوی نوری را بگیرد که نرمنرمک از میان پنجرهی بدون پرده به داخل میتابید.
کلود بلند شد و لباس پوشید، کار سادهای که وقت کمی گرفت. آهسته و کورمالکورمال در تاریکروشن صبح از دو ردیف پله پایین آمد. موهای قرمزش مثل تاج خروس روی سرش صاف ایستاده بود. از آشپزخانه گذشت و رفت به دستشویی که کنار آشپزخانه بود. این اتاق دو تا لگن پایهدار چینی و آب لولهکشی داشت. معلوم بود که دیشب همه، پیش از رفتن به رختخواب، خودشان را شسته بودند، چون دور لگنها جرم تیرهرنگی حلقه بسته بود که آب سخت و گچدار نتوانسته بود آن را حل کند ..."