درباره كتاب 'چرا والها به ساحل آمدند؟':
پدر گریسی بارها هشدار داده بود: "از پرندهباز دوری کن! جدا به او نزدیک نشو! شنیدی چی گفتم؟"
اما گریسی و دوستش دانیل دریافتند که پرندهباز، نه دیوانه است و نه آنگونه که دیگران میگفتند، خطرناک. با وجود این، پرندهباز آنها را از قدم گذاشتن به جزیره سامسون برحذر میداشت و معتقد بود که آنجا نفرین شده است. روزی گریسی و دانیل ناخواسته گذرشان به سامسون افتاد. گربسی در بازگشت به خانه از فاجعه مرگی غمانگیز باخبر میشود! آیا پرندهباز حق داشت؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پدرم بارها هشدار داده بود: "گریسی! از پرندهباز دوری کن. مبادا بهش نزدیک شوی! شنیدی چی گفتم؟" و ما، من و دانیل، تا زمانی که قوها در آبگیر پای تپه گویل - جایی که کرجیهایمان را همیشه به آب میانداختیم - مزاحممان نشده بودند، هرگز به او نزدیک نشده بودیم.
من و دانیل به کمک هم، کلی کرچی کوچک کامل ساخته بودیم؛ چهارده تا کرجی آبی آسمانی که دور عرشه تمامشان یک خط سفید براق داشت. هیچگاه آن روز گرم بهاری را، که کرجیهایمان را با چرخدستی پدر به آبگیر بردیم، فراموش نمیکنم. نسیمی ملایم و مداوم میوزید و این، همان چیزی بود که برای به آب انداختن کرجیها نیاز داشتیم. کرجیها را یکی یکی به آب انداختیم و بعد به سوی دورترین نقطه آبگیر دویدیم که منتظر آمدن آنها بمانیم. در همان هنگام که در انتظار رسیدن کرجیها بودیم یک جفت قو پروازکنان از راه رسیدند و بر فراز آبگیر چرخیدند ..."