حکایت سفر با این جملات آغاز میشود:
"ته کمدی در خانهمان، مثل بسیاری از ایرانیان، یک پاکت خیلی با ارزش داریم که همهی اسنادمان را توی آن میگذاریم. گواهینامه و شناسنامه و کارت ملی و خدمت و پاسپورت و سند ازدواج و اسناد اتومبیل و بیمه و معاینهی فنی و ... از همهی اینها هم یکی یک عکس رنگی انداختهایم و توی جیب میگذاریم که اگر گم شد، چند ما درگیر المثنا نشویم.
اما سفر، قصهی دیگری دارد. اگر گرفتار هرکدام از این اسناد بشویم، حسابمان با کرامالکاتبین خواهد بود. بنابراین معمولا پاکت اسناد را کلا همراه میبریم!
اول مهر دعوت شده بودم برای سخنرانی در اردوی دانشجویان تازهوارد دانشگاه صنعتی شریف. اول دورهی میبرندشان زیارت مشهد. معمولا همهی دعوتهای اینچنینی را رد میکنم. اما این یکی هم مشهد بود و هم بعد ماه مبارک و هم از سوی دانشگاه قدیمی خودم، پس جای رد کردن نداشت. زمان ما که کسی تا امامزاده داوود هم نبردمان. به نظرم میرسد، جلسات معارفه برای دانشجویان ورودی از کارهای کاملا درست امروزیها باشد ..."