درباره كتاب 'خاکسترهای آنجلا (اجاق سرد آنجلا)':
نویسنده در این کتاب زندگی خود را در دوران سخت کودکی روایت کرده. خانواده ایرلندیتبار آنها که ابتدا در آمریکا زندگی میکردهاند همواره به دلیل مشروبخواری پدر تنگدست بودهاند. تنگدستی در آمریکا آنقدر به این خانواده پرجمعیت فشار میآورد که پدر و مادر تصمیم میگیرند تا به سرزمین مادری خود، ایرلند، بازگردند. در ایرلند هم اما وضع به همین منوال است و پدر به جز مشروبخواری راه دیگری را پیش نمیگیرد. به همین خاطر فرانک جوان ناچار میشود تا مدرسه را رها کند و به کارهای مختلفی دست بزند تا بتواند زندگی خانواده خود را تامین نماید ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پدر و مادرم باید در نیویورک میماندند، جایی که یکدیگر را ملاقات کردند، پیوند زندگی بستند، و من متولد شدم. در عوض آنها زمانی که من چهار ساله بودم به ایرلند بازگشتند. در آن زمان برادرم، مالاکی، سه ساله بود و دوقلوها، یوجین و اولیور، هنوز یک سال نداشتند، و خواهرم، مارگارت، مرده بود.
وقتی به دوران کودکیام فکر میکنم، دچار حیرت میشوم که چگونه زنده ماندم. من دوران کودکی اسفناکی داشتم، و بدتر از آن، دوران کودکی ایرلندی اسفناکی داشتم، و همه این بدبختیها به کنار، یک ایرلندی کاتولیک بودم، که دوران کودکیام را هرچه اسفناکتر میساخت.
خیلیها از دوران سخت کودکیشان با لاف و گزاف حرف میزنند، اما هیچ یک از آن سختیها با دوران تلخ کودکی ایرلندی قابل مقایسه نیست:
فقر، پدری عرقخور، مادری فرسوده و عاجر که مدام کنار خاکسترهای آتش خاموش ناله میکرد، کشیشهای دماغ بالا، معلمان قلدر، و انگلیسها و بلاهایی که به مدت هشتصد سال بر سرمان آوردند ..." (نمونه متن مربوط به ترجمه منتشر شده از سوی نشر پیکان است)