اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"انگارنهانگار سوار دوچرخه است در این صبحِ دو سه روز مانده به مهر. این چرخها خودشان میتابند، میچرخند تا آقا رضا با لبخند خوشیِ شب قبل، از آمادگاه بپیچد به چارباغ. چارباغیها تقریبا همه مشتری آقا رضایند. راستهی سینما نقشجهان میآیند پیش او اصلاح و از وقتی صندلی مشتری را چرم قرمز کرده به او میگویند آقا رضاقرمز. نه مادی را نگاه میکند و نه پاساژی را که لب فرشادی میسازند. میرود جلوتر با خاطرات دیشب در خانهاش.
نوهچیها یکییکی لب ایوان روی سکو نشسته بودند و پدربزرگ موهایشان را کوتاه کرده بود. هوای خنک غروب جمعه. اول پسرهای احمدرضا و بعد تکپسرِ محمدرضا و آخر پسرِ غلامرضا که مدرسه نمیرفت و گفت "آقاجون، آقاجون، موهای من!" آقا رضا خندید، گفت "باباجون تو که مدرسه نمیری." بعد حاجخانم که به نوهها یکی دو تومان جایزه داد. دخترِ حمیدرضا گفت "پس به من! پس به من!"
"الاهی ننه، تو که موهاتو نبریدی. نچیندی که."
تا عروس گفت "کوتاه نکردی!" حاجخانم به او هم یک دوتومنی داد ..."