گفتگوی اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"[به عنوان اولین مصاحبه، دغدغهام این بود که مصاحبه را به گونهای پیش ببرم که حقیقت زندگی پر فراز و نشیب آنان بازگو شود. اما، مطمئن نبودم که آیا آنان نیز همچون من تمایل دارند تا از تجربه زندگیشان سخن بگویند؟ آیا قصهها و غصهها و رازهای نگفتهشان را برای من/ما روایت خواهند کرد؟
با وجود تمام ابهامها و تردیدها، اشتیاقم به شنیدن روایت زندگیشان آن چنان بود که اولین قرار را گذاشتم؛ با کسی که میدانستم جسور، خوشصحبت و دروننگر است، و دست بر قضا از این کار بسیار استقبال کرد.
گفتگو را با آنچه از ذهنم میگذشت آغاز کردم، تا مقدمهای شود برای شروع مصاحبه.
البته در این مصاحبه گفتگوی ما به شکل متفاوتی از دیگر مصاحبهها آغاز میشود، به دلیل اینکه مصاحبهکننده تا حدودی از هدف من و پرسشها آگاه است.]
در نشست و برخاستهایی که داشتم، به این نتیجه رسیدم که چقدر قصهها و داستانهایی که میشنوم با آنچه امروز در جامعه شاهد آن هستیم متفاوت است.چقدر این دو نگاه از هم دور، نسبت به هم سرد و گاهی خصمانه است! و چقدر اصل ماجرا با آنچه در گوشه و کنار، رسانه و غیره میشنویم و میبینیم تفاوت دارد.
هدفم از این کار نقل داستان زندگی شما از زبان خودِ شماست. برای همین قصد دارم - اگر موافق باشین - از ابتدای زندگیتون شروع کنیم.
[او نیز مقدمهای برای شروع گفتگویمان داشت.]
باید بهتون بگم که دقیقا طرح این موضوع همیشه آرزوم بوده. فکر میکنم مردم - اونهایی که از ما و واقعیت دور بودن - هیچوقت قضاوت درستی از ما نداشتن و این همیشه مثل یک درد بزرگ برای من بود. من از وقتی به درک و شعور رسیدم این درد رو به همراه داشتم و فقط به همین دلیل همیشه از برچسب "خانواده شاهد" فرار کردم. این عنوانِ جداکننده همیشه برای من آزاردهنده بود …"