داستان با این جملات آغاز میشود:
"گاهی خواب خون میدیدم. خون روی دستها و چشمهای بیجان چهرهای سفید و خاکستری. خون من نبود. یا خونی که من ریخته باشم - گرچه به اندازهی کافی این کار را کرده بودم. خون او بود و نمیدانستم او کیست.
چشمهایش بیجان و ابی و دستهایش دراز بودند، انگار میخواست دست کسی را بگیرد، انگار میخواست قبل از اینکه آن برش عریض روی گلویش بخورد، دستم را بگیرد. دلیلش را نمیدانستم. حتی درست نمیدانستم خواب بوده یا اتفاقی بوده که قبل از رفتنم با پیتر، در محل دیگر رخ داده.
اگر آن دختر واقعی بود، ماجرا حتما آنجا اتفاق افتاده بود چون در جزیره به جز پریها دختری نبود و آنها هم که نصفشان ماهی بود، حساب نبودند.
با این حال، هر شب خواب تیغهی نقرهایرنگ براق و خون قرمز جاری را میدیدم و گاهی من را از خواب میپراند و گاهی نه. آن شب خواب همیشگی را دیدم، اما چیز دیگری بیدارم کرد ..."