اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"آن روز صبح؛ وقتی پا به حیاط مدرسه گذاشتم، طبق معمول به کلاس دویدم و کیفم را روی نیمکت پرت کردم و با عجله به حیاط برگشتم - کار هر روزمان بود - و چه ذوقی داشتیم که صبحها تا زنگ به صدا دربیاید، با بچهها یارکشی کنیم و به تقلید از فیلمهای مضحکی که آن روزها تلویزیون به خوردمان میداد، بزن بزن سرخپوستی راه بیندازیم.
محوطهی شرقی حیاط مدرسه، مناسبترین محلی بود که میتوانستیم از سر و کول هم بالا برویم و در مواقع خطر، خودمان را از چشمهای تیزبین آقای ناظم دور کنیم. محوطهی شرقی حیاط مدرسه، خاکی بود و به نظرمان صحرایی خشک و بیآب و علف را میمانست که خاطرهی فیلمهای سرخپوستی را در ذهنمان تداعی میکرد.
در خیالمان پستی و بلندیهای کوچک این محوطهی خاکی، آنچنان نقش مهمی در جنگ و گریزهایمان داشت که هر گروه سعی میکرد در لحظات نخستین، بهترین مناطق سوقالجیشی را به تصرف خود درآورد و در یک فرصت استثنایی، گروه متخاصم را تار و مار کند ..."