درباره كتاب 'آبیترین چشم':
داستان پکولا، دختر بچهای یازده ساله و سیاهپوست، که در آمریکایی زندگی میکند که همه در آن عاشق دختربچههای بلوند و چشمآبی هستند. پکولا فکر میکند زشت است و آرزویش این است که چشمهایش آبی باشند، تا او زیبا بشود، تا مردم به او نگاه کنند، تا دنیایش رنگ دیگری به خود بگیرد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"راهبهها، سبکبال میخرامند و مردانی مدهوش و شوخچشم در سرسرای هتل یونانی آواز میخوانند. رزماری ویلانوچی، همسایه دیواربهدیوار ما، که بالای کافه پدرش زندگی میکند در یک اتومبیل بیوک مدل 1939 نشسته است و نان و کره میخورد. او پنجره را پایین میکشد تا به من و خواهرم فریدا بگوید که اجازه نمیدهد داخل شویم. به او خیره میشویم. از نان او میخواهیم. اما بیشتر در پی آنیم که با نگاهمان موج خودپسندی نمایان در چشمانش را درهمبشکنیم و غرور مالکانه جلوهگر در پیچ و تابهای دهانش بههنگام جویدن غذا را خرد کنیم. به خودمان میگوییم: هروقت از اتومبیل بیرون بیاید بهجانش میافتیم و پوست سفیدش را، با خراشهای سرخفام، خط میاندازیم. او گریه خواهد کرد و از ما خواهد پرسید: "دلتان میخواهد پایین بکشم؟" و ما خواهیم گفت: "نه" نمیدانیم که اگر چنین کاری بکند چه حالی به ما دست خواهد داد یا چه خواهیم کرد. اما میدانیم که هرگاه چنین سوالی بکند میخواهد پیشنهادی اغواکننده به ما بدهد و ما باید با خودداری از پذیرش آن غرورمان را پاس داریم ..."