فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"عزیزم
رسم است نامه با این کلمه آغاز شود، پس من هم با همین کلمه آغاز میکنم.
عزیزم …
ولی من در سراسر زندگی غیر از همان نامه خیالی که هرگز ننوشتمش و همواره در ذهنم کلماتش را پس و پیش میکردم یا جملاتش را بالا و پایین یک نامه هم ننوشتهام.
مادرم سواد خواندن نداشت. هر وقت نامهای به دستش میرسید آن را پیش یکی از اهالی ده که خواندن میدانست میبرد. بعدها فهمیدم سد بزرگ آبادی شکسته و آب تمامی روستا را در خود بلعیده است. عجب کابوسی! هرگز نفهمیدم بازماندگان آن حادثه به کجا کوچ کردند یا برده شدند؟ آن سد مدرن و استوار را کدخدای ده برای آبیاری زمینهای زیر کشت بنا کرده بود! شاید بعدتر داستان سد را برایت تعریف کنم هرچند جزئیات داستانش را تا حدود زیادی از یاد بردهام. به هر حال موضوع صحبت فعلا این نیست. موضوع اصلی، البته تقریبا، همان نامهای است که دهنم را به خودش مشغول کرده است ..."