درباره كتاب 'درخت قصه، قمریهای قصه (یادگارهای نادر ابراهیمی)':
هیزمشکنی به نام مرادعلی به همراه زن و فرزندانش در کلبهای در میان جنگلهای عباسآباد زندگی میکرد. مرادعلی زندگیاش را با قطع درختهای خشک و فروش هیزمی که از این راه بدست میآورد، میگذراند. روزی از روزها او هرقدر در جنگل به دنبال درخت خشکی میگردد که بتواند آن را قطع کند، چیزی پیدا نمیکند. وقتی پس از مدتها جستجو به درخت خشکی میرسد که برای کار او مناسب است متوجه میشود که در بالای درخت دو قمری لانه کردهاند و در آنجا تخم گذاشتهاند و در انتظار هستند تا جوجههایشان سر از تخم دربیاورند. مرادعلی به همین خاطر درخت را قطع نمیکند و به کلبهاش برمیگردد. اما روز بعد دوباره به سراغ درخت میرود، چون فکری به ذهنش رسیده که هم مشکل او را حل میکند و هم مشکل قمریها را ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در شمال سرزمین خوب ما جنگلی بود که به آن جنگل عباسآباد میگفتند. هنوز هم هست، هنوز هم به آن جنگل عباسآباد میگویند.
در وسط این جنگل، هیزمشکنی زندگی میکرد که به او مرادعلی هیزمشکن میگفتند. هنوز هم هست، هنوز هم به او مرادعلی هیزمشکن میگویند.
این مرادعلی، یک زن خوب و کاری داشت به نام بیبی خاطره، یک پسر هشت ساله داشت به نام پاتنی، یک دختر شش ساله داشت به نام پونه، بله ... حالا دیگر خودتان میدانید که این سه نفر هم هنوز هستند؛ فقط سنشان کمی بیشتر شده.
اگر یکبار، گذارتان به جنگل عباسآباد افتاد، که گمان میکنم قشنگترین جنگل دنیا باشد، از پدر و مادرتان خواهش کنید که چند دقیقه آنجا بمانند، و در کنار شما، رو به کوههای بلند جنگلی، فریاد بکشند: مرادعلی آقا! بیبی خاطره خانم! پاتنی جان! پونه جان! ما از شما، بابت آن قمریها، متشکریم ..."