داستان با این جملات آغاز میشود:
"عطر بهار همه جا را پر کرده بود. باران صبحگاهی صورت نرم برگها را برق انداخته بود؛ هوا بوی بهارنارنج میداد.
آذر از شرکت مرخصی گرفته قرار بود ظهر آنروز مادرش از تهران برسد.
مادر آذر را همه ماتو صدا میکردند. گویا وقتی آذر بچه بوده مادرش سعی کرده به او یاد بدهد که او را مامان طوبا صدا کند. عبارت طولانی مامان طوبا، در زبان بچه، کوتاه و تبدیل شده بود به ماطو یا ماتو. بعد از آن اسم طوبا خانم تغییر کرد به ماتو. حتی دیگر باباجان هم همسرش را ماتو یا گاهی ماتو خانم صدا میکرد.
آذر و ماتو صبر کردند تا بچهها از مدرسه برگردند و با هم ناهار بخورند. سپیده و کاوه به شوق ماتو به دو از مدرسه به خانه برگشتند. اول کاوه رسید، و تا ماتو قربان صدقهی نوهی بزرگش برود، سپیده هم رسید.
همه دور میز آشپزخانه نشسته بودند. ناهار و بعد از ناهار به صحبت دربارهی اخباری گذشت که ماتو از تهران آورده بود: تغییر و تحول در زندگی دوستان و آشنایان، جزئیات ماجرای آخرین عروسی و آخرین فوت، گرانی اجناس در تهران، بگومگوی همسایهها سر کوپن شکر، مشغلهی تنها پسرش اسی، خانهنشین شدن دایی و کلافگی زندایی از دخالتهای دایی در کارهایش ..."