درباره كتاب 'ایستگاه 11':
20 سال پیش نوعی از آنفلونزای کشنده در جهان شیوع پیدا کرده و در عرض چند هفته تمدن انسانی را درهمپیچیده است.
کریستن به همراه گروه کوچکی از بازیگران و نوازندگان موسیقی به شهرکهای کوچکی که بازمندگان آن شیوع مرگبار را در خود جای دادهاند میرود و برای آنها نمایش اجرا میکند. آنها امیدوارند فعالیتشان باعث شود تا کورسویی از هنر و فرهنگ در میان انسانها باقی بماند و این جنبهی انسانی زندگی مردم فراموش نشود.
اما وقتی آنها به شهرک سنتدبورا میرسند، برخوردشان با مردی که خود را "پیامبر" مینامد، موجودیت گروه و زندگی خود آنها را تحت تاثیر قرار میدهد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پادشاه تلوتلوخوران در میان نوری آبی ایستاد. این پردهی چهارم از نمایش شاهلیر در شبی زمستانی در تئاتر الگین تورنتو بود. سرشب هنگام ورود تماشاگرها، سه دختربچه در نقش کودکی دخترهای لیر، روی صحنه بازی کرده بودند و حالا در صحنهی دیوانگی، به شکل توهم بازگشتهاند. آنها به شکل سایههایی درمیرفتند و شاه تلوتلوخوران به دنبال آنها بود. او آرتور لیندر پنجاهویکساله است و تاج گلی بر موهایش دارد.
بازیگر نقش گلاوستر پرسید: "مرا میشناسی؟" آرتور که حواسش پرتِ کودکیِ کوردلیا شده بود، گفت: "چشمهایت را نسبتا خوب به یاد میآورم." ناگهان تغییری در حالت صورت آرتور ایجاد شد، سکندری خورد، سعی کرد ستونی را بگیرد اما اشتباهی محکم به آن برخورد کرد.
آرتور گفت: "در پایینتنهشان قنطورس هستند." هم دیالوگش را اشتباه گفت و هم خسخس میکرد. صدایش بهسختی شنیده میشد. دستش را مثل پرندهای بالشکسته روی سینهاش گذاشت. بازیگر نقش ادگار با دقت به او نگاه میکرد. در این لحظه هنوز ممکن بود که آرتور بازی را ادامه دهد، اما از اولین ردیف بخش تماشاگران، مردی که تکنسین فوریتهای پزشکی بود، از جایش بلند شد ..."