داستان با این جملات آغاز میشود:
"شبیه وضعیت وجود نداشتن است. یک خلا، تاریکی و نور همزمان، بدون حس جاذبه. هوایی نیست، ولی میدانم که نفس میکشم. قطعا صدایی هم وجود ندارد. نه چیزی میبینم و نه چیزی حس میکنم. هیچ رویایی نیست.
خوابیدن برای من اینگونه است. فکر کنم، نعمت باشد. میتوانم در هر جایی و هر زمانی که اراده کنم، بخوابم. برای این کار آموزش ندیدهام. همیشه همینطور بود، از وقتی که بچه بودم. فقط به خودم میگویم: "الان وقت خوابه." و میخوابم. مطمئنم افراد زیادی در دنیا به این استعداد غبطه میخورند. من هم اهمیتی نمیدهم، چون در شغل من باید در عجیبترین جاها و بدترین زمانها بخوابم.
فشار ضربانی روی مچم را حس میکنم. فشاری که مرا با ملایمت از این دنیای بدون بعد بیرون کشیده و من به آرامی حواسم را به دست میآورم. فلز گرمی را روی صورتم حس میکنم. صداهای توصیفناپذیری هم از دور میشنوم.
دستگاه اپست که روی مچم وصل شده، هنوز سعی دارد بیدارم کند. وقتی زنگ بیصدای آن فعال شود، میله تی شکل کوچکی از بند انعطافپذیرش بیرون میزند ..."