داستان "باغِ کاکا" با این جملات آغاز میشود:
"استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلامسلام دانشجوها، کیفبهدست، میرفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبهرویش ایستاد:
- سلام آقای دکتر.
- سلام جانم، فرمایش؟
- استاد، شما طوطیخانم یادتان هست؟
استاد نرمهی گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لبهاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندانهاش، کمی فشار داد. دلنشین را نگاه کرد، خوب نگاه کرد. لبخندش را دید.
- تو دختر طوطی هستی! چه شباهتی، چه زود بزرگ شدی!
دلنشین لبخندش را بیشتر و درشتتر کرد. زیرکانه و شیرین گفت: "دختر همسایه زود بزرگ میشود." و پاکتی از لای کتابش درآورد:
- طوطی خانم داده، جا گذاشته بودید. سلام رساند.
- از کجا میدانست من اینجا هستم؟
- اسمتان، منصورخان، نشانیها را دادم.
صدایش را بلندتر کرد: "استاد، من مثلا دانشجوی شما هستم."
استاد گشت، روی بینیاش چروک انداخت. از تهِ ته ذهنش گذشتهی خاکگرفته را پیدا کرد و کشید جلو. فوتش کرد، خاکش را رُفت. دست کشید. برق انداخت ..."