درباره كتاب 'شوالیهای با زره زنگزده':
شوالیهای شجاع روزی متوجه میشود که نمیتواند زرهاش را از تنش دربیاورد. در تلاش برای خلاصی از دست زره او با مرلین جادوگر روبرو میشود که او را راهنمایی میکند تا قدم در سختترین ماموریت زندگیاش بگذارد.
او به همراه یک سنجاب کوچولو و کبوتری به نام ربکا، قدم در راهی سخت میگذارد تا برای اولین بار با حقیقت خودش روبرو شود. او در مسیرش از قلعههای سکوت، آگاهی و شناخت (خرد) و اراده و شهامت عبور میکند و بالاخره به قلهی حقیقت میرسد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در روزگاران قدیم، در سرزمینهای دور، شوالیهای زندگی میکرد که خود را خوب، سخاوتمند و مهربان میپنداشت و تمام وظایف یک جنگجوی شایسته را همچون سایر سلحشوران انجام میداد؛ مانند مبارزهی تنبهتن با موجودات پست، شریر و نفرتانگیز، کشتن اژدهایان و رهانیدن دوشیزگان از بند ستمگران. البته از آنجا که به اینگونه کارها خو گرفته بود، حتی به سراغ آزاد کردن دوشیزگانی میرفت که هیچ اشتیاقی برای تغییر وضعیت خود نداشتند. از همینرو، بسیاری از زنان سپاسگزارش بودند و عدهای دیگر هم از کارهای او عصبانی میشدند. اما فلسفهی زندگی شوالیه این بود که همهی دنیا را از خود خشنود نگه دارد، بنابراین از هیچ تلاشی در این راه فروگذار نمیکرد.
شوالیهی قصهی ما زرهی داشت که از خود نورهای درخشانی میتاباند و همین زره سبب شهرت فراوانش بود. اهالی دهکده قسم میخوردند که وقتی شوالیه ظاهر میشد، تو گویی خورشید از شمال برمیآمد و در شرق فرو میرفت، و این رویداد بارها و بارها تکرار میشد ..."