فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"راز مگویی سالهاست در سینهام مانده. موضوعی که مدتهاست وجدان مرا آزار میدهد. گفتنش کار سادهای نیست. یکجورهایی احساس کلافگی و خفگی میکنم اما باید بگویم ...
متاسفم!
عذر میخواهم؛ از اینکه مسبب جوانمرگ شدن یا کوتاهتر شدن عمر بسیاری آدمها شدهام؛ شخصیتهایی که برخلاف میلشان قربانی جاهطلبی هنری من شدند. پرستارهای خوشبروروی بچه، پلیسهای دودل، والدین ازخودراضی و سرکوبگر، دوستپسرهای خوشنیت و بدطینت، نوجوانانی که یک عالم آرزو داشتند، و بزرگسالانی که شبانهروز کار میکردند. تمام شخصیتها و تیپهایی که فقطوفقط برای لبخند طلایی گیشه روانهی کنج قبرستان شدند. بعضیشان زود تسلیم میشدند و بعضیها جانسختتر بودند و تا کمی پیش از تیتراژ انتهایی فیلم دوام میآوردند. وجه مشترک تمامشان این بود که در یک لحظهی مهم و سرنوشتساز تصمیم غلط میگرفتند؛ وقتی که باید از خانه خارج میشدند از پلکان بالا میرفتند، یا وقتی که برای نجات جانشان باید بیدار میماندند و پلک هم میزدند تخت میخوابیدند ..."