داستان با این جملات آغاز میشود:
"با طنین انداختن صدای بلند و خشدار عزیز به دل دیوارهای کاهگلی و قدیمی کوچهای که مثل خودش خسته و پیر شده بود، نگرانتر از همیشه سنگهای کوچک و بزرگ یه قل دو قلم را روی زمینی که حالا حسابی از نوازشهای فریبنده سرانگشتان خورشید داغ شده بود، رها کردم.
گرد و خاک سر زانوهایم را از روی شلوار زرشکی راهراهی که خطهایش بعد از بارها وصله و پینه شدن حسابی کج و معوع شده بود تکاندم. تمایلی به رفتن به سمت صدایی که هر لحظه بلندتر و گوشخراشتر از دفعه قبل فریاد میزد "زینب! ذلیلمرده کجایی؟" نداشتم.
با هر یک قدم که جلو میرفتم، دو قدم به عقب برمیگشتم. تنم به رعشه افتاده بود؛ فریادهای عزیز به نظرم غیر عادی میرسیدند. بالاخره به کمک انگشتهای کوچک پاهایم که تمام تلاششان را میکردند تا اجازه ندهند دمپاییهای چند سایز بزرگتر از پاهایم فرار نکنند، خودم را به در آهنی زحمی که پر از دستخط یادگاری جوانهای محل بود رساندم ..."