داستان با این جملات آغاز میشود:
"دختر تکرار میکنه: "آقا. میخواید چقدر زود برسه؟"
دو انگشتم را محکم رو ابروی چپم میکشم. ضربان قلبم بالا میره. میگم: "فرقی نمیکنه."
متصدی بسته رو میگیره. همون جعبهکفشییه که کمتر از بیستوچهار ساعت قبل جلو خونهمون بود، تو یه کاغذ قهوهای دوباره پیچیده میشه و دقیقا با همون نواری بستهبندی میشه که به دستم رسید. ولی حالا آدرساش به یه اسم جدیده. اسم بعدی تو فهرست هانا بیکر.
زیرلب میگم: "دستهی سیزدهتایی."
"ببخشید؟"
سرم رو تکون میدم. "چقدر میشه؟"
متصدی زن جعبه رو میذاره رو یه پد پلاستیکی، بعد کلیدهای صفحهکلید رو خیلی سریع فار میده.
فنجون قهوهی پمپبنزین رو میذارم رو پیشخوون و به صفحهی نمایشگر خیره میشم. چند تا اسکناس از کیف پولم بیرون میآرم و ته جیبم رو برای سکه میگردم و پولم رو میذارم رو پیشخوون ..."