درباره كتاب 'بامداد خمار':
سودابه دختر جوان و تحصیلکرده خانواده قصد ازدواج با مردی متمول اما بیاصل و نسب را دارد و والدینش بهشدت با این موضوع مخالفند و میگویند عدم تجانس فرهنگی این دو بعدها مشکلاتی برایشان بهبار خواهد آورد، اما چون نمیخواهند او را به زور از این خواسته منصرف کنند، عاقبت سودابه راضی میشود که قضاوت عمه خانم را که خود ازدواجی بر مبنای عشق پرسوزوگداز و غیرمتعارف داشته است بپذیرد؛ و عمه خانم داستان زندگی خود را بازگو میکند.
محبوبه (عمه خانم) در پانزدهسالگی هنگامی که قرار است خواستگاری از میان اعیان برایش بیاید بهطور تصادفی با شاگرد نجاری به نام رحیم برخورد میکند و سخت بدو دل میبازد. هم خواستگار اول و هم خواستگار دیگر خود منصور را که پسرعمویش نیز هست، به بهانهای رد میکند و عاقبت اعتراف میکند که دلباخته چه کسی است. عیان شدن این موضوع که در خانواده آنان یک رسوایی بزرگ بهشمار میآید، تا مدتها روال عادی زندگیشان را مختل میکند و موجب بهکار بستن تدابیری جهت منصرف ساختن محبوبه میگردد اما سرانجام با وساطت عمویش این وصلت پا میگیرد ... (برگرفته از "فرهنگ ادبیات فارسی" نشر نو)
داستان با این جملات آغاز میشود:
" "مگر از روی نعش من رد بشوی."
"اینطور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که میدانید من تصمیم خودم را گرفتهام و زن او میشوم."
"پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است."
"آخر چرا؟ من که نمیفهمم. خیلی عجیب استها! یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمیتواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب کند؟"
"چرا میتواند. یک دختر تحصیلکرده امروزی میتواند خودش انتخاب کند. باید خودش انتخاب کند. ولی نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول میکند و میرود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که میتواند پسرش را به بهترین دانشگاهها بفرستد، به او میگوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضا کند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر تو شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمیبرد. تو چهطور میتوانی با این خانواده زندگی کنی؟ با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرککشیدن و فضولیکردن در امور خصوصی دیگران است. تو نمیتوانی با اینها کنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامدهای تو ..." ..."