درباره كتاب 'همه تابستان بدون فیسبوک':
آگاتا کریسپی کارآگاه اداره پلیس بر اثر خطایی که مرتکب شده به منطقهای تبعید میشود که همه چیزش عجیب است؛ جایی به نام نیویورک اما نه آن نیویورک مشهور، 98 فلکه دارد و فقط یک چراغ قرمز؛ تنها پرونده همیشگی اداره پلیس گم شدن گربه ایرانی یکی از اهالی است و مهمتر از همه، تلفن همراه در این منطقه خط نمیدهد و اهالی به شبکههای اجتماعی دسترسی ندارند، به همین دلیل ماموران پلیس هرکدام برای سرگرم کردن خود به کاری روی میآورند؛ عدهای بافتنی میبافند، برخی دارت پرتاب میکنند، رئیس اداره به ماهیگیری میرود و آگاتا که شیفته ادبیات است باشگاه کتابخوانیاش را میگرداند. در چنین روزهای یکنواخت و بیهیاهویی است که چند قتل به فاصله کوتاهی اتفاق میافتد و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در اعماق زمین بایری در اعماق آمریکا، آخر جاده پر پیچ و خمی که کیلومترها و کیلومترها در طول کوههای راکی میپیچد، تابلوی راهنمایی مستطیلی کوچک شصت در چهل سانتیمتری دیده میشود تراشیدهشده از چیزی که روزگاری تنه کاج هزارسالهای بوده است.
بازیِ زوایا و دید روستایی با صد و پنجاه نفر جمعیت را پشت این تابلو پنهان کرده که از آسمان ناپیداست و از دنیا جداافتاده و در نهایت سکوت ممکن روزگار میگذراند. گذار مردم به این روستا که در جاده بنبستی قرار گرفته از سر اشتباه است یا، بیشتر، وقتی که گم شده باشند. شهردار که در مورد رونق هر نوع گردشگری در سرزمینش تردید داشته، صد و نود و هشت فلکه ساخته تا بدبختهایی که اشتباهی آنجا گیر میافتند هر لحظه بتوانند دور بزنند. اما وقتی کسی بیش از حد به غریبهها فکر کند، رایدهندههای خودش را از یاد میبرد. بررسیای محلی که اخیرا انجام شده نشان میدهد تاثیر رفتن از یک سمت روستا به سمت دیگر آن روی شخصی با بنیه طبیعی احتمالا سرگیجهای معادل سرگیجه حاصل از بلعیدن دو نیم بطری شامپاین فرانسوی است ..."