داستان با این جملات آغاز میشود:
"اولش خون بود …
خونی که آرام و کند راه باز میکرد وسط زمختی آسفالتِ خیابان. میچرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش میشد؛ پخشتر. خونی که سیاه میزد با رگههای سرخ روشن و خودش را میرساند به جدول سیمانی کنار جوی و کمکم میگسترد روی آسفالت. خیایان را خون گرفته بود. خونی که از شکافِ جدولِ سیمانی راه باز کرده بود به جوی خشکی که تهش یک گربهی مرده درازبهدراز افتاده بود و هنوز بو نگرفته بود. گربهای که از فرط پیری جان داده بود در جوی آب و خونِ رقیقشدهای که خیابان را پوشانده بود پوستش را رنگ میزد. پوست خاکیاش را ... و بعدش صداها بلند شدند. ردها در خون. یکی لیز خورد روی سُری خیس خونِ خیابان و دیگری از ترس خود را پس کشید. ولولهای بر پا بود. آدمها از پیادهرو تماشا میکردند و عکس میگرفتند و در صبح پاییزی به تماشای خونی مشغول بودند که کل ترکهای آسفالت را پر کرده بود و کمکم فرومیرفت در زمین ..."