داستان با این جملات آغاز میشود:
"آقاجان جلوی همه شوارش را درآورد. البته یک بیرجامه زیر آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچههای بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمیدانستم دیدن همین "صحنه" ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آقاجان دگمه شوارش را به مامان نشان داد و گفت: "این دگمه شوارم باز شل شده. اگه خداینکرده توی بازار یکدفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی؟" مامان گفت: "تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که." آقاجان گفت: "شانس منه که اونم همون موقع کشش درمِره ..."
من داشتم صبحانه میخوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کره محلی تروتازهای که بیشباهت به گلوله برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هرچه تمامتر و خوردن بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بیبی کمک میکردم. با اینکه چربی خون هر سه آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کره محلی، با گفتن: "به، چه خوش میآد خوردنش!" و اهدای پرمهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگهایشان تشویق میکردند ..."