داستان با این جملات آغاز میشود:
"جغدی آواز خواند، انعکاس صدایش سوگوارانه در دور دست تکرار شد. در جایی نهچندان دور، بالهایی قدرتمند با یورشی ناگهانی خرگوش کوچکی را نشانه گرفتند. خرگوش با فریادی دلخراش اسیر چنگالهایی تیز، به بالا، به سوی سرنوشتی هلاکتبار کشیده شد. راکونی وحشتزده، از میان علفهایی که زیر و رو میکرد، با چشمانی درخشان خرگوش را نگاه کرد. دو آهو، یکی در جلو و دیگری پشت سرش، از میان مرغزار گذشتند، ابری نازک روی ماه را پوشاند.
آن دو، پنهانی درون خانهی کوچک خزیدند. شبها کار میکردند، زمانی که گفتوگوی انسانها کم میشد، زمانی که افکار شناور میشدند و نفس کشیدنها ریتمی کند و آرام مییافتند. بیرون، بیدار و پر جنب و جوش بود اما خانهی کوچک تاریک و ساکت بود ..."