فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"باید میدانستم. کمی قبل از خروجی بزرگراه در برن، یک دوربین خاکستری ثبت تخلف وجود دارد که در انتظار رانندههای بیخبر است. سالهاست که آن دوربین همانجاست. نمیدانم چه در ذهنم میگذشت. نور فلاش دوربین، من را از فکر و خیال پراند و با یک نگاه سریع به سرعتسنج فهمیدم که ترسم به حقیقت تبدیل شده. سرعتم حداقل 15 کیلومتر بر ساعت بیشتر از حد مجاز بود و هیچ ماشین دیگری هم در جلو یا اطرافم نبود؛ هیچکس نبود که بتوانم فلاش را به گردنش بیندازم.
روز بعد در زوریخ از دور دیدم که یک مامور پلیس، یک برگهی جریمه را زیر برفپاککن ماشینم گذاشت. بله، در جای ممنوع پارک کرده بودم. تمام جاپارکها پر بودند، عجله داشتم و پیدا کردن جاپارک قانونی در مرکز زوریخ مثل پیدا کردن یک صندلی تاشو برای آفتاب گرفتن در قطب جنوب است ..."