درباره كتاب 'افصون (مجموعه سیپتیموس هیپ - کتاب اول)':
سیپتیموس هیپ پسر هفتم هفتمین پسر، در شب تولدش ناپدید میشود و قابلهاش اعلام میکند که مرده است. همان شب سیلاس، پدر او، در برفها به نوزاد دیگری برمیخورد که سر راه گذاشته شده است. دختری با چشمهای بنفش. سیلاس دختر را مثل بچهی خودش بزرگ میکند. اما این دختر اسرارآمیز کیست و چه بر سر سیلاس یعنی سیپتیموس آمده است؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"برف میباید. سیلاس هیپ شنلش را خوب دور خودش پیچید. راه درازی را از جنگل تا آنجا آمده بود و حالا هم سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. ولی باز جای شکرش باقی بود که علفها توی جیبش بودند؛ علفهایی که گلن، زن فیزیکشناس، برای نوزاد پسر و نورسیدهاش سیپتیموس، به او داده بود. سیپتیموس آن روز صبح به دنیا آمده بود. سیلاس به قلعه نزدیکتر شد. حالا میتوانست از بین درختها، نورهایی را که چشمک میزدند، ببیند. خانههای بلند و باریک پشت دیواره به هم چسبیده بودند. پشت پنجرهها شمع روشن بود. آن شب، شب چله بود و باید شمعها برای دور کردن تاریکی تا نزدیکیهای صبح روشن میماندند. سیلاس همیشه دوست داشت از این مسیر به قلعه برود ..."