داستان با این جملات آغاز میشود:
"آفتاب گرم عصر خردادماه همه را کلافه کرده بود. من لابلای شاخههای درخت توت، در امان از تابش خورشید، شاخههایی را که توتِ رسیده بیشتری داشت تکان میدادم. توتها سبک و بیصدا روی پارچه کرباسی سبزرنگی میافتادند. مادرم، خواهرم پرستو و همسرش داریوش و طوبیجون آن را نگه داشته بودند. گهگاه دانهای درشت و رسیده را هم به دهان میگذاشتم. مادرم از پایین درخت حرص میخورد:
- نخور، کثیفه؛ بذار بشورم بعد بخور …
داریوش مثل همیشه مزه میریخت:
- همهمون رو گول زده! بهانهش اینه که برای پدرجون رفته بالای درخت، اما سنگ خودش رو به سینه میزده …
دانهای توت کال و نرسیده را به سمتش پرتاب کردم که خندید و سرش را دزدید. طوبیجون نگران بود.
- بسه دیگه، بیا پایین ... میافتی خدای نکرده کار دستمون میدی ..."