درباره كتاب 'بالزاک و خیاط کوچولوی چینی':
دو پسر نوجوان شهری در دوران انقلاب فرهنگی چین برای بازپروری به نواحی روستایی میروند. یکی از این دو قصهگویی ماهر است و دیگری در زمینه موسیقی استعداد دارد. هر دو نوجوان با ورود به شهر کوچک، دل به دختر خیاط میبندند. آنها که از محیطی پیشرفته به منطقهای محروم آمدهاند، با داستانهایی که از کتابهایی که خواندهاند و فیلمهایی که دیدهاند تعریف میکنند باعث سرگرمی اهالی فقیر شهر کوچک میشوند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"کدخدای ده - که تقریبا پنجاه سال داشت - وسط اتاق، نزدیک اجاق زغالی روشنی چهارزانو نشسته بود که توی زمین کنده شده بود و ویولن مرا وارسی میکرد. در میان باروبنهی دو "پسر شهری" - اسمی که دهاتیها روی من و لوئو گذاشته بودند - این تنها وسیلهای بود که رنگورویی عجیب و غریب داشت و بوی تمدن میداد؛ چیزی که سوءظن دهاتیها را برمیانگیخت.
یکی از آنها با چراغی نفتی نزدیک شد تا شناسایی آن وسیله آسانتر شود. کدخدا ویولون را عمودی بالا برد و مثل یک مامور گمرک دقیق که دنبال مواد مخدر میگردد، به دقت سوراخ سیاه جعبه را نگاه کرد. چشمم به سه قطره خون در چشم چپش افتاد؛ یکی بزرگ و دوتا کوچک و همگی به رنگ قرمز تند ..."