درباره كتاب 'کتاب تابستان':
داستان در یک فصل تابستان در جزیرهای کوچک در خلیج فنلاند میگذرد. سوفیای شش ساله تابستان را با مادربزرگش در جزیره میگذراند و این دو در طول این مدت درباره موضوعات مختلفی با هم صحبت میکنند. زندگی، طبیعت و ... هر موضوعی به جز مرگ مادر سوفیا که هر دو بشدت او را دوست داشتهاند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"یک صبح زود و خیلی گرم در ماه جولای بود. تمام شب باران باریده بود. از سنگهای خارا بخار بیرون میزد. خزهها و شکافهای روی زمین نمدار شده بودند و رنگها همهجا پررنگتر به نظر میرسیدند. در زیر بالکن خانه گیاهان در خنکای صبح، مانند جنگل بارانی سرسبزی، از برگها و گلهای بازیگوش بودند، که مادربزرگ مراقب بود هنگام وارسی آنها را لگد نکند. یک دستش روی دهانش بود و میترسید تعادلش را از دست بدهد.
سوفیای کوچولو پرسید: "چه کار داری میکنی؟"
مادربزرگ جواب داد: "هیچی" و با عصبانیت گفت: "دنبال دندون مصنوعیام میگردم."
کودک از بالکن پایین آمد و پرسید: "کجا انداختی؟"
مادربزرگ گفت: "همینجا، دقیقا اینجا وایستاده بودم. احتمالا یه جایی میون این گلهای صد تومانی افتاده." و دوتایی دنبالش گشتند ..."