درباره كتاب 'آبهای شمال':
داستان در سال 1859 اتفاق میافتد. زمانهای که نفت کمکم جای پارافین و زغالسنگ را میگیرد و این تهدیدی است برای صنعت شکار نهنگ. در چنین وضعیتی پاتریک سامنر، یک افسر ارتش انگلستان که گذشته تیرهای را در هندوستان پشت سر دارد، به عنوان پزشک کشتی به یک گروه شکار نهنگ میپیوندد تا به مناطق قطبی سفر کنند. سامنر وقتی در میانه سفر با جسد ملوان جوانی روبرو میشود که با خشونت تمام به قتل رسیده، تصمیم میگیرد که وارد عمل شود. اما همین تصمیم او را با هنری درکس روبرو میکند. نیزهانداز، قاتل، و هیولایی که سامنر حتی در وحشتناکترین تجربیاتش در هندوستان هم مانند آن به چشم ندیده است ..."
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرد کشانکشان از محوطه کلپیسان بیرون زد و با گام نهادن در خیابان سایکس، بوی تند پیچیده در هوا را فروبلعید؛ از سقز، گوشت ماهی، خردل و گرافیت گرفته تا بوی شاش صبحگاهی، سپس صافکردن خطوخش گلو، دست کشیدن بر موهای ژولیده، ستون پاها بر زمین و عاقبت، راست کردن قامت. او کمی بعد انگشتان خود را بو کرد و باقیمانده غذای چسیده به آنها را لیس زد. غریبهای که در انتهای خیابان چارترهاوس بهسوی شمال پیچید و با عبور از مقابل بار دلا پل، کارخانه شمعسازی و مغازه روغنکشی، وارد وینکولملی شد. اینک چشمان او از فراز سقف انبارها به تاجوتخت قدکشیده دکل کشتیها خیره شده و گوشها پر بودند از صدای فریاد کارگران بارانداز و ضربههای پیدرپی چکشهای کارخانه پیتسازی. کمی جلوتر تیز به سینهکش دیواری با آجرهای قرمز و صیقل خورده تکیه داد و عبور سگی ولگرد و درشکهای تا خرخره پر از الوارهای برشخورده را نظاره کرد ..."