داستان با این جملات آغاز میشود:
"گورستان، ساکت. کمرو. ایستاده و نگاهم میکند. راه میروم، شاید هم لش خود را بر روی خاک میکشم، نمیدانم. خاک زیر پایم زنی است فاحشه. تشنه ماسیده شدن است زیر پاهایم. قدمهایم. تنم، ... پایم را میچپانم روی قطرات تن آدمیان، پایم را میگذارم روی قدیسان، گناهکاران، کودکان و شاید حلقوم بریده یک راهزن. پایم را روی تنت میگذارم، قدمهایم میترستند، میایستند و من به رویایی خاموش تبدیل میشوم. با همین قدمهای پریشان جلو میروم، با قدمهایی که مسافت را گم کردهاند و نقشی مبهم از آنها باقی مانده است. در آغاز بدبختی همین قدمها بود. وقتی خیابان جاسوسی تنت را میکند و سنگفرشها پاهایت را مزهمزه میکنند، مسافت عین حماقت است ..."