درباره كتاب 'پانزده زندگی اول هری آگوست':
هری آگوست هر کاری بکند و هر تصمیمی بگیرد فرقی نمیکند؛ وقتی میمیرد، به نقطهی آغاز زندگیاش برمیگردد: کودکی با تمام آگاهیهایی که در زندگی(های) قبلیاش داشته. هیچچیزی هرگز عوض نمیشود.
اما در انتهای زندگی پانزدهمش، دختربچهای به بستر مرگش میآید و میگوید که باید "پیامی به گذشته" بفرستد: "دنیا به آخر میرسد؛ مثل همیشه ... اما سریعتر از قبل".
این قصهی کاری است که هری آگوست پس از این خبر انجام میدهد و قصهی کاری که پیش از آن انجام داده؛ تلاشش برای نجات گذاشتهای که اجازه ندارد تغییر بدهد و آیندهای که نباید بگذارد تغییر کند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دومین فتنه، در سال 1996، در زندگی یازدهمام شروع شد. طبق معمول، مشغول مردنم بودم و در گیجی خوشایندِ مورفین پرسه میزدم که دخترک انگار یخ بر ستون فقراتم گذاشته باشد، مرگم را منقطع کرد.
او هفت سالش بود، من هفتاد و هشت سالم. موهای لختش طلایی بود و به شکل دماسبی بلندی روی پشتش یله کرده بود، موی من یا دستکم بقایای موی من سفید بود. روپوش بیمارستان پوشیده بودم که طراحیاش هم تداعیگر تواضعی بیثمر در برابر مرگ بود؛ او لباس مدرسهی آبی روشن پوشیده بود با کلاه نمد فرانسوی. از پهلو روی تختم نشست و پاهایش را آویزان کرد و به چشمهایم خیره شد. به دستگاه نوار قلب که به سینهام وصل بود و خودم آژیرش را خاموش کرده بودم نگاه کرد و نبضم را گرفت و گفت: "یک کم دیرتر رسیده بودم مرده بودی، دکتر آگوست." ..."