درباره كتاب 'مهندسی که دلباخته اعداد بود':
ماجرا از یک کارخانه تجهیزات اتمی و به قتل رسیدن ژرژ سوربیه، دانشمند و مهندس ارشد، آغاز میشود. قاتل بدون بر جا گذاشتن اثری از خود، در کمتر از پانزده ثانیه محل را ترک میکند. تنها مدرک موجود، یک پوکه فشنگ است. او اختراع مهندس سوربیه را هم با خود برده است: یک محفظه بیست کیلویی سوخت موشک که حاوی مواد رادیواکتیو است. استوانهای که در صورت دستکاری شدن میتواند نیمی از پاریس را با خاک یکسان کند.
سربازرس ماروی، مسئول رسیدگی به پرونده، پیاپی با سوءقصدهای دیگری به همان شیوه و با همان سلاح روبهرو میشود. سوءقصدهایی که عامل آنها فردی ناشناس است. قاتل همواره بیآن که دیده شود، با سرعتی باورنکردنی میگریزد ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"رناردو ماشینش را پشت ماشین بلبار متوقف کرد. فریاد کشید:
"فکر میکنین چطوره؟"
بلبار در ماشینش را بست و سرش را تکان داد:
"تبریک، رفیق جون ... واقعا خوشگله."
رناردو گفت:
"خیلی دودل بودم. به نظرم مشکی شیکتره. بخصوص پهلوهاش سفید باشه. زنم بیشتر رنگ زرشکی رو دوست داشت، ولی فکر کنم یک کم توی چشم میزنه."
انگشتش را با آب دهان خیس کرد و لکه روی شیشه ماشین را زدود. آنگاه نگاهی به باریکه کوچک غرق آفتاب انداخت و بریده بریده گفت:
"قبول کنین که میشد توی کارخونه گاراژی داشته باشیم. یک آفتاب این جوری قاتل رنگ ماشینه. راستی حال خانواده؟"
بلیار گفت:
"خوبند، کوچولو داره رشد میکنه."
"مامانش چی؟"
"خیلی خوبه. وانگهی الان اون رو از کلینیک به خونه رسوندم." ..."