درباره كتاب 'نهمین جان لویی درکس':
لویی از وقتی که به دنیا میآید بلاهای مختلفی را از سر میگذراند. تعداد حوادث ناخواستهای که بر سرش میآید آنقدر زیاد است که مادرش به او هشدار میدهد با این وضعیت خیلی زود نه "جان گربهای"اش را از دست خواهد داد و بالاخره یکی از این بلاهایی که دچارش میشود، کار دستش میدهد.
پیشبینی مادر در سالروز نهمین سال تولد لویی به حقیقت میپیوندد. لویی از پرتگاهی به پایین میافتد و به کما میرود. عجیب اینکه پدر لویی هم در همین زمان ناپدید میشود. مادرش معتقد است که این پدر لویی بوده که او را از پرتگاه به پایین پرتاب کرده. پس لویی بیهوش را به بیمارستان میبرند و پلیس هم جستجو برای پیدا کردن پدرش را آغاز میکند. و این آغاز ماجراست ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من مثل بیشتر بچهها نیستم. من لویی درکس هستم. اتفاقهایی برایم میافتند که نباید بیفتند. مثل رفتن به پیکنیک و غرق شدن.
فقط از مامانم بپرسید چه حالی دارد که مادر پسر حادثهخیز باشید و او به شما میگوید. اصلا جالب نیست. نمیتوانید بخوابید و از خودتان میپرسید آخرش چه میشود. خطر را همه جا میبینید و فکر میکنید باید ازش محافظت کنم، باید ازش محافظت کنم. اما بعضی وقتها نمیتوانید.
قبل از اینکه مامان دوستم داشته باشد، به خاطر اولین اتفاق از من متنفر بود. اولین اتفاق به دنیا آمدنم بود. همانطور به دنیا آمدم که امپراتور جولیوس سزار به دنیا آمد. با چاقو شکم زن را پاره میکنند و بعد بچه را در حالی که جیع و داد میکند و سرتاپا خونآلود است بیرون میکشند. فکر کردند نمیتوانم طبیعی به دنیا بیایم ..."