درباره كتاب 'یخ سیاه':
شب عید کریسمس است. کارآگاه هری بوش، در وضعیت آمادهباش، در منزل خود گوش به زنگ پیامهای اسکنر رادیویی خود است. در حالت خواب و بیداری متوجه پیامهای احضار دیگر کارآگاهان، به یک صحنه جرم میشود و این در حالی است که او که یکی از خبرهترین کارآگاهان صحنه قتل است دعوت به کار نمیشود. خود به صحنه قتل میرود و با جسد یکی از افسران واحد مبارزه با مواد مخدر روبرو میشود که ظاهرا خودکشی کرده است. با دیدن صحنه و مدارک موجود، حس پلیسی او، به مورد خودکشی مشکوک میشود و بر خلاف نظر فرماندهان پلیس که میخواهند در این پرونده دخالت نکند، با بهانه کردن دو پرونده قتل دیگر که مسئولیت آنها به بوش واگذار شده است و گره زدن این دو پرونده به پرونده افسر کشته شده مواد مخدر، به دنبال کشف ماجرای ظاهرا خودکشی میرود و ... در واپسین فصل کتاب نبوغ و هوش هری بوش به اثبات میرسد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دودی که از کاهونگا برخاسته بود، رفتهرفته به حرکت در آمد و منطقهی وسیعی را فراگرفت و در زیر لایه هوای سرد جریانهای عبوری استقرار یافت. از محلی که هری بوش نگاه میکرد، دود به شکل یک سندان خاکستری در حال صعود به نظر میرسید. در آن ساعات پایانی بعد از ظهر، که اشعههای خاکستری خورشید با تهرنگ صورتی از بالاترین نقطه میتابید و تدریجا به سمت ریشههای سیاه غلیظی در افق، افول میکرد و شبیه یک جاروی آتشین به سوی دامنه تپهها، در قسمت شرقی بریدگی معبر حرکت میکرد، او اسکنرش را روی شهر لوسآنجلس و فرکانس کمکی دوسویه سویچ کرد و همزمان، به گزارشهایی که از سوی رئیس گروه آتشنشانان به پست فرماندهی مخابره میشد، گوش میداد. در این گزارشها، اعلام میشد که آتش، نه خانه خیابان اول را پشت سر گذاشته و در حال گسترش مسیر خود به سمت خیابان بعدی است ..."