داستان با این جملات آغاز میشود:
"ابوالعتاهیه از مدیحهسرایانی بود که به کاخهای خلفای عباسی آمد و شد میکرد و با صلههایی که میگرفت، امرار معاش میکرد. ابوالعتاهیه قبل از آن در شهر کوفه کوزه میفروخت و در ضمن اشعاری میسرود و همین که مهدی بن منصور بر سریر خلافت نشست، ابوالعتاهیه به بغداد رفت و خود را به خلیفه نزدیک کرد، خلیفه از اشعار او خوشش آمد و او را در جرگه ندیمان خود قرار داد و پاداشها و خلعتها به او میداد. ابوالعتاهیه تا زمان خلافت هادی بن مهدی هم چنان مقرب و محبوب بود تا این که هادی درگذشت. از آن موقع ابوالعتاهیه تصمیم گرفت دیگر شعر نگوید.
خلیفه جدید، هارون الرشید، از ابوالعتاهیه خواست که مانند سابق شعر بگوید، ولی او تن به کار نداد، هارون الرشید خشمناک شد و امر کرد او را در اتاق بسیار تنگ و کوچکی که بیش از پنج وجب طول و پنج وجب عرض نداشت زندانی کنند ..."