درباره كتاب 'ماهو':
داستان سرگردانی و کمبودگیهای مردی در همین دورهی ما. مردی تازه از بند و حبس رها شده که در جستوجوی عشق از دست رفتهاش به هر دری میزند و در این به هر در زدنها با هریک از این گشت واگشتها گویی تکهای از وجود خودش را پیدا میکند. تکههایی که اگرچه آنها را بهتازگی کشف کرده اما حالا دیگر نمیداند با آنها چه کند و همین ندانستن، سرگردانیاش را بیشتر و بیشتر میکند تا او را در مسیری تازه رهسپار سازد. ماهو همهجا هست و هیچجا نیست ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"برق از سرش پرید وقتی شنید ماهو مرده. هادی گفت: داییش گفت سرطان بوده!
مثل موم گرمادیده وا رفت. از ته دل گفت: واویلا …
و شد منگ و مات خیرهی جلو روش. دیگر اما خودش را نمیدید توی آینهی جلو رو. تمام گذشتهاش انگار حالا آمده بود توی آینه، همین آینهی قدی چند قدمیش. و دیدش، با خودش، آن دوی ظهری که قرص خورشید خال شده بود وسط آسمان بیابر. آسفالت زیر کفشهاش شده بود موم و پاهاش توی کفشها پختهی داغی. عرق از بن موهاش جوش میزد و از پس پشت گوشها راه باز میکرد و شره میکرد لای یخهاش. پیراهناش بگو ورق داغ مس تن و بدناش را میسوزاند و خارشکی سوزدار افتاد بود بیخ رانهاش. جلوی ساختمان بلند مخابرات وسط میدان توپخانه بودند.
سواریهای سبزرنگ ون، پشت هم بهردیف پارک کرده بودند و منتظر مسافر.
گفت: بیا شخصی بگیریم، اینها یک ساعت طولاش میدهند تا راه بیافتند ..."