اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"رئیس جلسه برای برقراری نظم محکم روی میز کوبید. به کمک چند مامور خودگماشته که چند معترض عصبانی را متقاعد به نشستن کردند، جلسه کمکم آرام شد و هیاهو فروکش کرد. سخنرانی که کنار رئیس جلسه پشت تریبون ایستاده بود، چندان اهمیتی به این سر و صداها نمیداد. چهرهی مطمئن و جسورش کاملا خونسرد بود. رئیس به او رو کرد و با صدایی که خشم و عصبانیت فروخفته به وضوح در آن حس میشد او را مورد خطاب قرار داد:
"دکتر پینرو ..." کلمهی "دکتر" را زیاد مورد تاکید قرار نداد. "... باید به دلیل رفتار ناشایست و بلوایی که در طول سخنرانیتان به راه افتاد، معذرت بخواهم. از همکارانم تعجب میکنم که چطور شان خودشان را به عنوان مردان علم فراموش کردهاند و حرفهای یک سخنران را قطع میکنند. حالا هر چقدر هم که ..." مکث کرد. حرفش را در دهانش مزهمزه کرد و ادامه داد: "... هر چقدر هم که این سخنان تحریککننده باشند." پینرو پوزخند زد؛ پوزخندی که به طریقی نوعی تمسخر توهینآمیز بود ..."