در چند خط اول کتاب میخوانیم:
"اگر مایلید، از آبی شروع کنیم. از آن رنگ آبی در یک صبح خنک ماه آوریل شروع کنیم، به لطافت مخمل و درخشش قطره اشک. دوست داشتم نامهای برایتان مینوشتم و فقط از آن آبی حرف میزدم. شبیه کاغذهایی میشد که در محله جواهرفروشها در آنتورپ یا در رتردام، چهارتا میکنند و الماسها را در آن میپیچند. کاغذی به سفیدی پیراهن دامادی که دانههایی آسمانی لای آن گذاشتهاند، ثروتی مینیاتوری، الماسهایی بسان قطرههای اشک نوزاد.
افکارمان مثل دود به آسمان میروند و آن را تیره میکنند. امروز هیچ کاری نکردم و به هیچچیز نیندیشیدم. آسمان آمد و از دستم غذا خورد. اکنون عصر شده اما نمیخواهم بدون اینکه زیباترین بخش این روز را نثارتان کنم، بگذارم برود ..."