درباره كتاب 'جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده':
روایت حالوروز خانوادهای شش نفره، اهل تهران. راوی داستان پسر بچهی ۱۶ سالهی خانواده است که گاهی انسان است و گاهی هم ابر میشود. آنها در انتظار دریافت یک وام هستند، وام ۵ میلیونی که قرار است زندگیشان را زیرورو کند، آنها حاضرند دست بههرکاری بزنند تا قرعهی این وام به نامشان بیفتد. این وسط دختر دمبختی هم دارند با دو خواستگار که یکیشان در سیستم قرعهکشی صندوق وام دستی دارد و دیگری آدمی است معمولی و حالا آنها باید بین این دو خواستگار تصمیم بگیرند و یکیشان را انتخاب کنند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"سلام به تو! لای ابر سیاه دور خودم میچرخم و فکر میکنم به آینده. به خونوادهم. به نفس کشیدن دندهبهدندهی بابا. به فضولی مامان که گوشاتو پرواز میده توی خونه. لای ابر سیاهم توی سکوت و سرمای زمستون نود و یک تهران بزرگ به پنج میلیون تومن فکر میکنم که با سه هزار تومنش نیمکیلو شیرینی هم نمیشه خرید. به پنج میلیون تومنی که یه بشرو کش میآره بین زن گرفتن و خریدن ساببوفر. ابر سیاهم غلیظتر میشه. باد هلم میده بالایی. از روی پشتبوم رد میشم و میآم بالاسر کوچه. حرف مامانبزرگ حبشه توی گوشم صدا میکنه: مسلمانان سه درد آمد بهیکبار؛ گرونی و کسادی و خر شل طلبکار ..."