داستان "من "ب" هستم" با این جملات آغاز میشود:
" "ب" کوچک نقطهاش را دوست نداشت. راه که میرفت، پایش گیر میکرد به نقطهاش و میخورد زمین. مدرسه که میرفت، نقطهاش را جا میگذاشت. تمام راه را برمیگشت دنبال نقطهاش و آن را میآورد.
یک روز "ب" کوچک از دست نقطهاش خسته شد. رفت سلمانی و گفت: "آقا سلمانی! چین و چین و چین! نقطه را بچین!"
آقا سلمانی نقطه را چید. "ب" بینقطه شد. خوشحال دوید و رفت مدرسه.
پایش به هیچی گیر نکرد، نخورد زمین. رفت و نشست روی تخته سیاه و گفت: "سلام!"
تخته سیاه گفت: "تو دیگر کی هستی؟ تو که هیچی نیستی!" ..."