درباره كتاب 'جک لندن به دنبال یک رویا':
جک لندن شب و روز مینوشت، اما نوشتههایش خریدار نداشت. عاقبت در منتهای یاس و سرخوردگی به گروهی که برای یافتن طلا به کلوندایک میرفت پیوست. ولی پس از یکسال سرگردانی و تحمل سختیهای بسیار بیمار شد و به وطن بازگشت و دوباره به کار نویسندگی پرداخت و داستانهایی از سفر خود به کلوندایک نوشت. در حقیقت طلای واقعی برای لندن همین داستانها بود که خوانندگان بسیار در سراسر امریکا بهدست آورد. سرانجام داستان "آوای وحش" او را در بیست و هفت سالگی به اوج شهرت رسانید. انتشار این داستان و سپس داستان "گرگ دریا" نشان داد که در امریکای آغاز قرن بیستم، نویسنده توانایی قدم به جهان ادب نهاده است.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"زنگ حرکت کشتی بیسیتی به صدا درآمد و بلافاصله آب تیرهی ساکن زیر چرخهای بزرگ آن مواج و کفآلود شد. کشتی، مثل اینکه از خواب عمیقی برخاسته باشد تکانی خورد و با تردید آهسته غرید. سرنشینان کشتی یکدیگر را صدا زدند؛ به دنبال آن دروازهی لنگرگاه با صدای گوشخراشی بسته شد. کشتی به آهستگی به طرف آبهای مواج خلیج سانفرانسیسکو خزید و مسافرینی که در عرشه جمع شده بودند و خوابآلودگی صبحگاه هنوز در چشمانشان بود، به عرشه بالا رفتند.
در عقب کشتی، ملوان جوانی ایستاده بود. پاهای استوار و کوتاهش را گشاد گذاشته و کلاه مندرس ملوانیش محکم به پس سرش چسبیده بود. موهایی چیندار به رنگ قهوهای روشن داشت. سیمای قهوهای و سوختهاش گواهی میداد که مسافر تازهکاری نیست که در جستجوی کار در آن سوی خلیج باشد، بلکه چهرهاش از نبرد روزانه او با آفتاب سوزان و باد و نمک دریا حکایت میکرد ..."