فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"با عبور هواپیما از فراز کوههای بلند و پربرف هیمالیا انگار به "نهایت شب" رسیدیم. شب ناگهان بدل به روز شد و صحرا چون آبشاری زرین از دامن کوهها به سوی چشمه خورشید سرازیر شد. بیابان پهناور گبی به شیرقهوهای داغ میمانست که پوسته آن بر اثر نسیمی ملایم برآماسیده و چین و چروک خورده باشد. در مساحتی به وسعت دهها هزار کیلومتر نه آبگیری دیده میشد و نه تپه و واحهای که از وحشت بیابان اندکی بکاهد. اگر گاهی نشانی از زندگی به چشم میآمد، چیزی نبود جز کارخانهای یا نیروگاهی که در پره دشت پهلو گرفته بود و چون اژدهایی مهیب خرناس میکشید و دمبهم دود در چشم آسمان میکرد ..."